در مزرعه اي كوچك كوچولويي از بيرون آمد
|
او از خودش پرسيد : من كجاست ؟
|
ا كوچولو در مزرعه گشت تا اينكه را ديد
|
از پرسيد : تو مرا نديدي ؟
|
و گفت : نه ، ولي به تو كمك مي كنم تا او را پيدا كنيا
|
و ا گفت : متشكرم
|
ا كوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به رسيد
از پرسيد: تو مرا نديدي ؟
|
ن گفت : نه من تو را نديديم
|
دوباره كوچولو رفت تا به يك مهربان رسيد
از پرسيد : تو مرا نديدي ؟
|
و مهربان جواب داد : نه من تو را نديديم
|
ولي كوچولو باز هم رفت تا به رسيد
|
از پرسيد : تو مرا نديدي ؟
|
و گفت : نه من تو را نديدم
|
دوباره كوچولو به راه افتاد تا به آقاي رسيد
|
از آقاي پرسيد : تو مرا نديدي ؟
|
آقاي گفت : من تو را نديدم
|
جوجه كوچولو خيلي غمگين بود و دلش براي مادرش تنگ شده بود
|
يكدفعه كوچولو صداي را شنيد
|
آقا فرياد كشيد : من تو را پيدا كردم
|
جوجه كوچولو گفت : آقاي از شما متشكرم
|
جوجه به طرف دويد
|
با صداي بلند گفت : دوستت دارم
|
و هم گفت : من هم تو را دوست دارم عزيزم
|
|